عرصه سوم: خاطرات خانواده های زندانیان سیاسی از لحظه های ملاقات تا مشکلات و مصایبی که بر آنان رفته است یکی از مهمترین منابع برای شناخت نوع رفتار حاکمیت با شهروندانی است که برای مبارزه در راه دستیابی به حقوق اجتماعی و سیاسی در زندان بسر می برند.
پس از پیروزی انقلاب، بسیاری ازانقلابیون تصور می کردند با سرنگون ساختن نظام شاهنشاهی و روی کار آمدن یک نظام سیاسی جدید، درهای زندان به سوی فعالان سیاسی و مدنی بسته و زندان اوین به عنوان یک زندان سیاسی شناخته شده تبدیل به موزه ای تاریخی خواهد شد اما دیری نپائید که انقلابیون نیز در کنار نسل جدید یکی پس از دیگری تجربه دیوارهای اوین را تجربه کردند و برخی از آنان به زندانی دو نظام گذشته و فعلی شناخته شدند.
در این میان خاطرات مختلفی از زندانیان و خانواده های آنان از سالهای ابتدای انقلاب تا کنون منتشر شده است که به نوعی اشاره به شرایط عاطفی خانواده ها و همچنین رفتار زندانبانان با خانواده های زندانیان دارد.
عرصه سوم به این خاطرات به عنوان منبعی مهم برای جامعه مدنی نگریسته و آمادگی دارد خاطرات خانواده های زندانی سیاسی و مدنی را در این تارنما منتشر سازد.
در این بخش خاطراتی از فخر السادات محتشمی پور همسر مصطفی تاجزاده به بهانه سومین سال ایزوله ساختن وی در زندان اوین منتشر می شود. تاجزاده به مدت چهار سال است در زندان بسر می برد و اکنون سه سال است که در زندان اوین ایزوله شده است. محتشمی پور خاطراتش را از ملاقات با همسرش و رفتار زندانبانان با زبان ساده و بیانی عاطفی در فضای مجازی روایت کرده است.عرصه سوم بخشی از این خاطرات را که به دوره اردیبهشت تا مرداد سال 90 -یعنی تفریبا شش ماه پس از ایزوله کردن تاجزاده -باز می گردد، پس از خلاصه کردن منتشر می کند.
سلام
حالا که این جا خلوت شده وهیچکس نیست، دلم هوای نوشتن کرده یعنی خیلی وفته دنبال یک جای دنج خلوت می گردم برای دوباره دست به قلم شدن حالا که خواه ناخواه من همسر یک زندانی سیاسی هستم و حتی اگر خودم هم زندانی بشم باز هم همسر یک زندانی سیاسی هستم چرا این هویت رو انکار کنم؟؟؟ این چارچوب و قاب رو برادران محترم برای من درست کردن و منو نشوندن داخلش درست دو سال و نزدیک دو ماه تمام قبلش با کنسل شدن قرار ملاقات هفتگی بدون اعلام قبلی خلقم سخت تنگ شده بود. خدایا ممنون که غم و شادی رو تؤامان آفریدی تا مزه هردوش رو بهتر بقهمیم. من دنبال طرح های نو و برنامه های تازه امیدبخش می گردم.
امروز: می رم ملاقات هی قدم رو تو راهروی دراز ردیف آخر تا همسرجان بیاد. با دستمال با دقت دور و بر رو تمیز می کنم همسرجان هم با دقت چسب می زنه به اون تکمه قرمزه که آقای حفاظت اطلاعات بی نصیب نمونه ازمکالمات ما. انگشتش قرمز می شد از بس باید فشار می داد تکمه قرمزه رو تا صداش قطع نشه حالا راهکار پیدا کرده. حال واحوال و گپ و گفت با هشدارهای گاه و بیگاه مأموران که وقت کمه و باید زود تمومش کنین! اینم از برکات ماه رمضانه انگارهی هفته به هفته دریغ از اون یکی هفته. امروز آقای حفاظت اطلاعات که از دیزل آباد با رئیسش اومده اوین، پشت دوربین انگار فقط ما رو رصد می کرده که هی مأمور می فرسته ببینه پشت کابین شماره نمی دونم چند این زوج عاشق چی می گن با هم دیگه یه وقت حرف نامربوط نزنن!
همسرجان مأمور رو که پشت سر من می بینه می گه بهشون بگو یادداشت های خصوصی من رو برای تو نخونن. من پیام رو منتقل می کنم. مأمور روزه دار طفلکی می گه نمی خونم ولی پشت سر ما قدم رو می کنه که مبادا پایه های نظام به لرزه بیفته با این گپ و گفت ها و احساسات و عواطف زن و شوهری به قول آقای قاضی شعبه 28! بعد از شنودهای تلفنی و رصدهای دوربینی چشممون به حضور نامحرمان در جریان یک ملاقات نیم ساعته روشن اینم هدیه رمضانی آقایان دستشون درد نکنه.
همسرجان می گه لازم نیست روند درمانی من رو پیگیری کنی اونی که باید بدونه می دونه بعد از گزارش پزشک قانونی درمورد دندان و چشم و گردن! می گه لابد آقایان از نامه من برای تولد دخترم عصبانین. می گم عزیزدل بچه ها حسرت به دلشون موند کمی بیشتر باهاشون حرف بزنی. می خنده و می گه بچه ها دیگه از من بیش از این انتظار ندارن. من که بلد نیستم احساسی و عشقولانه بنویسم.
می خنده و می گه کارای من برعکس همه س. عین بنجامین باتن که پیر متولد شد و بعد کم کم جوون شد: همه درس می خونن تا برن سرکار و پست بگیرن، من درس رو رها کردم تا بیام کشورم خدمت کنم و پست گرفتم بعد رفتم دنبال ادامه تحصیل! همه می رن زندان سیگاری می شن، من رفتم زندان سیگار رو ترک کردم! همه نویسنده ها روزی بازنشسته می شن من بازنشسته شدم و از لج جنتی نویسنده شدم و فکر کنم کم کم رمان نویس هم بشم. و تولد عزیزان هم بهانه ای است برای نوشتن. یادگارهایی که می ماند!
سه شنبه: امروز از شدت کلافگی بر خبری از همسرجان بالاخره تصمیم می گیرم زنگ بزنم به آن آقایون سپاه و زود هم جواب می دن و شکایت های ممتد منو می شنون و قول می دن هماهنگ کنن کار درمان رو هرچند که به ایشان مربوط نمی شه و منت سر من می ذارن که کار ما نیست و دادستانی باید اقدام کنه و منم می گم چطور محدودیت ها و ممنوعیت ها باشماست اقدامات مثبت مثل دوا درمان دست شما نیست؟ جل الخالق!…
چهارشنبه: از متخصصین چشم و پوست و از ام آر آی وقت گرفتم و نشستم منتظر تا خبر بدن که چون خبری نمی شه … دوستی پیغام می ده که در بهداری اوین همسرجان رو دیدن و گفته که مشکل چشمش جدیه و باید رسیدگی بشه و من از شدت اضطراب دیگه نمی دونم چه کنم. تلفن به این ور و آن ور دادستانی زندان سپاه این آن… نامه از دادستانی رفته زندان و دو الف اونا ولی می گن نرسیده آدم نمی فهمه کجای کار گیره یعنی فقط شلختگی است یا همون کینه توزی؟ مجددا با پزشکان هماهنگی می کنم برای فردا صبح…
همسرجان می گوید: این کار را نکن. با هر بار غذا و خوارکی آوردن و رو انداختن به این ها مرا تحقیر می کنید. می گویم: من غلط می کنم بخواهم تو را تحقیر کنم ولی تو روزه ای مشکل داری پوست و چشم و نقرس و آرتروز و … ملتمسانه نگاهم می کند و من هم او را ملتمسانه نگاه می کنم. بار زده ام خوراکی ها را آورده ام تا این جا حالا می گوید برش گردان خودتان بخورید اصلا بده به مستحق به کسی که نیازمندتر از من باشد به خوردن آن ها… دیشب مثل دیوانه ها درمجلس عروسی خواهرزاده ام حریصانه رفته ام سر میز غذا و چپانده ام در این ظرف های یک بار مصرف هرچه برایش خوب بوده یا بد بوده هرچه که به دستم رسیده و امروز ذوق کنان کشیده ام تا اوین اما می گوید اصلا به این ها رو نینداز. من رو نمی اندازم ولی سوال می کنم. می گویند: ممنوع است خانم می دانید که خودتان. می دانم خودم می دانم که این مملکت قانون دارد و اساسا همه اش برطبق قانون است همه چیز حتی خورد و خوراک زندانیان سیاسی روزه دار دربند و قرنطینه ای و انفرادی و …
روزهای من مثل هم هستن و مثل هم نیستن غم و رتج دوری از همسرجان روزهامو مثل هم کرده ولی من سعی می کنم با برنامه های متنوعی که ترتیب می دم فرق کنن این روزهای یکنواخت انتظار
دو سال و نزدیک دو ماه از شش سال حبس همسرجان به دلیل نگاه و فکر و سلیقه متفاوتش می گذره و ما باید خودمون رو برای سال ها و ماه ها و روزهای باقی مانده آماده کنیم.
حالا دیگه دوشنبه دوشنبه خوبه !
قبلا که روزانه هامو می نوشتم سه شنبه ها سه شنبه های خوب بود ولی چند وقتیه دوشنبه ها خوب خوب شده چون روز ملاقات من با همسرجان هست دلم برای همسرجان تنگ تنگه چون از دوشنبه قبل که به زندان برگشت و مأموران دم در تنگ در آغوشش گرفتن و بوسیدنش و منو در حسرت یک نگاه دیگر پشت درب سخت و سنگین زندان باقی گذاشتند درست یک هفته می گذره و امروز که من مثل همه دوشنبه های خوب از صبح خودم رو برای این دیدار شیرین آماده می کردم وقتی به اتفاق خواهر و مادر همسرجان به اوین رفتیم آقایون گفتند مشکلی پیش آمده در اتاق ملاقات و دیدار ممکن نیست. چه مشکلی می تونست پیش اومده باشه جز ناهماهنگی های معمول و یا آزار و اذیت های گاه و بی گاه.
راننده آمده بود دنبال یک ملاقات شونده ولی اون ما نبودیم پس معلومه که به جای ما و در وقت ملاقات ما در همون اتاق کسی دیگری ملاقات داشته و به ما اطلاع نداده بودند و من خیلی عصبانی شدم بیشتر به خاطر مادر همسرجان که با آن پادرد و مشکلات زیادی که داشت این سربالایی تند و پله های تیز رو در گرما تحمل کرده بود فقط برای دیدن گل پسرش همسرجان بفهمه مادرش هم اومده بوده خیلی ناراحت می شه می دونم که برای او از همه سخت تره این رفتارهای زشت و غیرقابل توجیه من اجازه ندادم خواهر مصطفی با کسی در این رابطه تماس بگیره و گفتم شأن او اجل از اینه که بخوایم با این برخوردها احساس ضعف کنیم. چقدر خوب شد که نازدانه خانم کار داشت و نتونست با ما بیاد وگرنه حال او که خراب می شد من هم کل هفته م خراب می شد. باز هم جای شکرش باقیه.
امروز یک بوته کوچولوی مینا هم خریده بودم که برای همسرجان ببرم نمی دونم قبول می کردن با خودش ببره سلولش یا نه ولی اگر می شد خیلی خوب بود. بوته طفلکی کلی پژمرده شد تا برسم خونه و آبش بدم و بذارم یک جایی که آروم بگیره جفت همون رو هم برای خودم خریدم ولی مال من گلش صورتیه نه بنفش. یکی دو تا قرار دارم تا شب و موقع افطار نمی دونم کجا هستم خوشحالم که با همسرجان هم زمان افطار می کنم بعد از نماز مغرب ولی واقعا نمی دونم او چطوری بیش از هشت ماه روزه داری مداوم رو تجمل کرده احسنت به این اراده و قدرت ایمان.
تا فردا صبر می کنم
بله تا فردا صبر می کنم و چیزی نمیگم و نمی نویسم تا فردا عصر ببینم آیا ملاقات برقرار می شه طبق وعده ای که دادن یا نه اگر نشد برنامه های مفصلی دارم. بازی گرفتن احساسات من مهم نیست اما حق ندارن با یک مادر این رفتار زشت و زننده رو داشته باشن. تا فردا منتظر می مونم
اگه می شد عنوان این تاپیک رو عوض می کردم و می ذاشتم یادداشت های بدون مخاطب همسر یک زندانی سیاسی. انگار وقتی آدم تنهاست دستش بازه و راحت تر می تونه چیز بنویسه. گاهی آدم به یک خونه خلوت یا اتاق خلوت یا حیاط خلوت نیاز داره
اینجا خیلی آرومه هیچ ﮐس نیست راحت می شه گفت و نوشت و ازآرامش موجود لذت برذ. تا دیروقت این دخترها هنوز از زندان بیرون نیامده بودند. علف زیر پای مادران سبز و شد و بچه ها نیامدند:( صبح که بیدار شدم دیدم خانم بنی اعتماد برام اس ام اس زده که متأسفانه هیچ کدومشون آزاد نشدند:( فوری زنگ زدم به منیژه خانم حکمت و خبر رو تأیید کرد با صدای خسته و خواب آلود گفت که تا صبح بیدار بودن و هیچ خبری نشده و … شرمنده شدم که مزاحم خوابش شدم و سعی کردم با صدایی مطمئن دلداری ش بدم: میان انشاء الله همین امروز نگران نباشین!
باز هم سه شنبه شد سه شنبه خوب
شال و کلاه کردیم امروز هم به اتفاق خواهر کوچیکه همسرجان و رفتیم زندان برای ملاقات موعود!
صبح خدمت مادرجان که رسیدیم جهت عرض ادب و احترام و انجام وظیفه و خدمتگزاری فرمودند ازاین گیلاس های باغ ببر برای ماه دامادجان بخورند برای صحت مزاجشان خوب است و من اجابت امر کردم. گیلاس ها و مقادیر دیگری سبزی و میوه تازه که مناسب حال بیمار همسرجان باشد با خود همراه کردیم و رفتیم و ملاقات کردیم و مشعوف شدیم و حظّ بصر بردیم از دیدن روی چون ماهشان اما هنگام بازگشت خوراکی ها را هم با ما عودت دادند از سر بخل و کلی حالمان را گرفتند و بدتر آن که باخبر شدیم همسرجان و همراهش را از آن اتاق قرنطینه ایزوله برده اند به بند سیاسی زنان و یا همان متادون سابق که حالا خالی است و ساکنانش را برده اند جای دیگری همان نزدیکی ها!
حالا همسرجان باید در هواخوری کوچک متعلق به همان بند ورزش و پیاده روی کنند و امکان دیدار همه زندانیان دیگر که احیانا به صورت گذرا می دیدندشان هم سلب گردید. حالا همسرجان جز هم اتاقی اش که طفلکی تحت تأثیر فشارهای وارده بیمار روحی شده و جسمش هم بیمار است و باید برود خانه شان استراحت مستمر بکند ولی محروم از آزادی است، و نیز یک مراقب احدالناسی را مشاهده نخواهند کرد و این هم شرایط فشار و سختی بیشتر علاوه منع گرفتن خوراکی ها و روزنامه و کتاب و غیره
کلی غصه ناک شدیم امروز در پایان دیدار شیرین
سه شنبه خوب؟؟؟
قرار سه شنبه ها برای ملاقات قطعی شده ؟ می گویند قطعی است ولی من دلشوره دارم در مورد قطعیتش و ساعت دقیقش و این که آیا می شود اندک سبزی و میوه ای رساند به این میهمان رمضان که اسیر بند ستم است. تماس هایم بی نتیجه است. تلفن آن آشنا خاموش است خاموش. باید تا زمان موعود صبر کرد انشاء الله به لطف ایزدی دیدار میسر می شود و دل هامان شاد
همیشه وقتی تلفن زنگ می خوره و می گه وقت تمام همسرجان ساعت رو نگاه می کنه و چونه می زنه می گه هنوز یک ساعت نشده اذیت نکنین دیگه و ما از آخرین دقایق استفاده می کنیم. امروز افسر نگهبان بند دو الف اومده بود و می گفت روزه این؟همسرجان گفت من غیر ماه رمضون روزه بودم حالا این چه سوالیه این آقای برادر شوخه و سر به سر می ذاره به من گفت نشینین دو تایی نقشه بکشین هااااا نقشه هاتون نقش برآبه گفتم شما هم تشریف بیارین تو سه تایی نقشه بکشیم شاید به دردی خورد خوشبختانه خدا خواست و چیزهایی رو که برده بودم این بار برنگردوندن و من بسیاز خوشحال شدم از این بابت
سه شنبه خوب؟؟؟!!!
باری سه شنبه خوب سه شنبه ملاقات فرارسیده و روز من از همان آغاز خوش رنگ است. صبح علی الطلوع به عشق دیدار همسرجان می روم به مطبخ و بساط عشقولانه پزی را راه می اندازم مادرجان سفارش داده به خواهرجان که با آلبالوی تازه از باغچه زایگان رسیده مربا درست کند و سهم ما را هم داده که بزنیم به یک پلوی خوش پخت و تقدیم همسرجان کنیم که نوش جان کنند نوبرانه ما اجابت امر می کنیم و دیگر امور مربوطه را هم با کلی سلام و صلوات انجام می دهیم و با نذر و نیاز قبول محموله رمضانی برای روزه دارمان که روزه داری اش همین روزها نه ماهه می شود و رمضانش عبادت و است و سایر ماه هایش و البته اعتراضش باقی و پابرجانان سنگک تازه یادم نمی رود و روزنامه های همین سه شنبه و با دردانه خانم راهی می شویم و به موقع می رسیم.
دخترک می ماند در ماشین تا موقع ورود صدایش بزنم و من خودم را و محموله رمضانی را می کشم بالا نفس نفس زنان و به پشت در زندان که می رسم نفسی تازه می کنم و از لای جمعیت متهمان و مجرمان و سربازانشان خودم را می رسانم جلو و می زنم به در آهنی تا دریچه پاسخ گویی گشوده شود و می گویم: ملاقاتی تاجزاده دو الف! آدم های دور و بر مرا بر و بر نگاه می کنند و من سرم را به خواندن مجله نسیم بیداری گرم می کنم که این شماره اش پرونده ای برای زنان و سیاست دارد و من هم یادداشتی دارم درآن در باب مدیریت زنان یادش به خیر! نیم ساعتی گرما می خوریم و هوای سنگین جلوی زندان را تاب می آوریم تا دریچه گشوده شود و مأمور روزه دار بگوید: می گویند امروز ملاقات نیست دوشنبه بیایید.
می گویم: ولی دوسه هفته ای است ملاقات های ما شده سه شنبه و کسی تغییر روز را به من اطلاع نداده و تا هفته دیگر نمی توانم در بی خبری بمانم. می گوید: من که نمی توانم این را بگویم! من با تعجب می گویم از قول من بگو برادرجان! بگو روا نیست مردم را زبان روزه آزار دهید به اسم مسلمانی. چند دقیقه بعد می گوید: گفتند استثنائاً فردا بیایید ولی هفته بعد دوشنبه کاش می شد همین امروز همسرجان را می دیدیم من و دخترش که نشسته در ماشین منتظر اشاره من تا خودش را تیز و تند برساند این بالا جلوی در و بپرد داخل پژوی سبز رنگ تا برویم نزد پدرجان عزیزش و ساعتی در کنار او آرام بگیریم…
مورچه ها روی دیواراوین راه خود را گرفته و تند می روند من خط سیرشان را دنبال می کنم و حسودی می کنم به ریزنقشی شان که می تواند بی مانعی داخل شوند و خارج شوند و … احساس می کنم مورچه ای روی صورتم راه می رود! حواسم می آید سرجایش و به مامور می گویم زنگ بزنید و بگویید برای فردا به من اطمینان بدهند که در گرما و با این سختی نیایم باز بازی دراورند بپرسید چه ساعتی؟ می پرسد و میگوید ساعت 4. خودم و محموله رمضانی را می کشم پایین و در برابر چشمان متحیر دخترک می گویم: امروز ملاقات نیست و خشم را در تمام وجود او می بینم که در چهره اش متجلی شده.
آرام وسایل را داخل ماشین می گذارم سوار می شوم و راه می افتم. دردانه خانم عصبانی دلش می خواهد به زمین و زمان دشنام بدهد حق دارد دخترکمی گویم: انگار خدا دلش نمی خواهد ما دعاگوی این ها باشیم انگار سرنوشت دیگری برای این ها تقدیر کرده است انگار… می پرد وسط حرفم: حالا باز بگو این ها آدم های خوبین بگو بد طینت نیستند بگو … دلش می خواهد همه احکام سخت را برعلیه داوری من که از نظر او خطاست صادر کند برایم می گذارم راحت کارش را بکند. به خانه که می رسیم محموله رمضانی را در یخچال می چپانم در حالی که اشک ها جاری است. دلم می خواست یک امشب را افطارمان یک شکل باشد من این سوی دیوار و او آن سو! دلم می خواست او که دو هفته ای می شود در قرنطینه محض به سر می برد، یک ساعت احساس زندگی در کنار عزیزانش شارژش کند و تازه اش کند و آماده اش کند برای گذراندن یک هفته سخت دیگر.
دوشنبه خوب؟؟؟
روز ملاقات و تدارکات لازم از صبح علی الطلوع و امور جاری روزانه و قرار با خواهرجان همسرجان برای رسیدن به وعده گاه. با دردانه خانم راه می افتیم و به موقع می رسیم اوین. بازهم بار را سنگین کرده ام و این شانه های طفلکی توان حمل همین اندک محموله رمضانی را هم ندارد. روزنامه ها را هم سر راه می گیرم و یکی دو مجله که اوقات همسرجان به بطالت نگذرد در تنهایی خدای ناکرده. به هم می رسیم و اعلام حضور می کنیم اما نیم ساعتی معطلمان می کنند و من شرمنده خواهر همسرجان هستم که با زانو درد از این همه پله خود را بالاکشیده و باید منتظر بماند تا راننده ای بیاید برای بردن ما به داخل.
این بار کارت شناسایی می خواهند می گویم نوظهور است و مسبوق به سابقه نیست! دیگری شان می گوید که من می شناسمشان کافی است می رویم داخل می رویم خدمت همسرجان قربانش بروم که خودش را برای ما مرتب و منظم کرده و آراسته. بادیدن دختر و خواهرش گل از گلش می شکفد. مأمور زندان این بار نمی دانم برای چه کشف و شهودی ما را این گونه سخت بازرسی بدنی می کند ناآشناست این خانم! یک ساعت در هفته برای گفت و گوی ما بسیار کم است اما در عین حال غنیمت. دلمان یک دنیا تنگ شده برای هم از هر دری سخن می گوییم از خبرهای خوب شروع می کنیم عروسی ها و زود می رسیم به عزاها همسرجان خواهش می کند هرکس از دنیا می رود حتما از طرف او به خانواده اش تسلیت بگوییم میگویم چشم. چند کتاب هم می خواهند که سفارش می دهند وسفارشات لازم به دردانه و سلام رسانی ها و جداشدنی تلخ.
موقع بازگشت می گویند که وسایل را قبول نمی کنند می گویند که ممنوع است و امکان پذیرش نیست. می گوییم خوب چرا قبل از آوردن نمی گویید ؟ چرا این قدر مردم آزاری؟؟؟ انگار آب سردی بر تمام پیکرمان پاشیده باشند متحیر مانده ایم از این رفتار زشت غیرمومنانه در ماه خدادخترک گریه اش گرفته رویش را برمی گرداند که اشک هایش را کسی نبیند. خواهر دل شکسته زیر لب نفرین می کند و من پیش خود فکر می کنم این ها چطور موقع افطار لقمه از گلویشان پایین می رود با این همه ظلمی که به هم نوع هم کیش و هم وطن خود می کنند؟؟؟!!! به خانه بازمی گردیم برای افطار یکی از دوستان دعوت کرده بیرون شهر و باید راه بیفتیم حضور در جمع دوستان کمی زهر لحظات پایان ملاقات را می گیرد ولی من به شدت عصبانی ام
چهارشنبه خوب!
راستش با کمی نگرانی راهی می شویم تصمیم گرفته ام اگر ملاقات ندهند بست بنشینم پشت در و اصرار کنم و تا نبینمش عزیزدلم را برنگردم به خانه! خوشبختانه مشکلی پیش نمی آید و ما را راهنمایی می کنند داخل که گرما نخوریم. بعد هم مثل دفعات قبل ماشین می آید و ما را سوار می کند و می برد به محل ملاقات و این بار بعدش می روند همسرجان را می آورند که گل از گلمان باز می شود با دیدنش. ماشاء الله همسرجان نازنین ما نه ماه روزه داری اش فردا پنج شنبه بیست مرداد کامل می شود و من متحیر مانده ام که چگونه می شود نه ماه پیاپی روزه دار بود و این کار عجیب و سخت چرا هیچ سوالی برای کسی ایجاد نمی کند و به عبارت بهتر چرا پاسخ به خواسته های قانونی و اعتراضاتش نمی دهند؟؟؟