عرصه سوم: چهارمین سالگرد بازداشت بهاره هدایت فعال دانشجویی و جنبش زنان سپری شد. بهاره دی سال ۱۳۸۸ بازداشت به ۹ سال و نیم حبس محکوم شد. بهاره هدایت در حالی راهی زندان شد که به تازگی با امین احمدیان ازدواج کرده بود و به قول همسرش دوره ماه عسل خویش را در بازداشت و بازجویی گذرانده بود.
بهاره تاکنون 3 نامه برای امین روی دستمال کاغذی از درون زندان تحریر کرده است که عرصه سوم به مناسبت چهارمین سالگرد بازداشت او باز نشر می کند.
نامه ای برای ولنتین
امین جانم،عزیزترینم
امروز خیلی غصه خوردم،تو هم پریشون بودی،به خدا تقصیراز من نیست،من اصلا فکر و ذکرم جای دیگه است،بعد یکهو می بینم یه چیزی آوار میشه رو سرم.
فریبا می گه از حسادته،اینها به ]—-[ حسادت می کنن،و به… ]
فریبا رو خیلی دوست دارم، و مهمتر از اون شخصیتش رو می پسندم،الگوی خیلی خوبیه،یه آدم شریف،”منطقی”،با محبت،پرجذبه، زیرک،واقع بین،مقاوم،به شدت صبور،مومن به انسانیت…کاش ببینیش…کاری ندارم،این حرفی که زد برام دلگرم گننده بود،شاید به نوعی خودخواهیم رو ارضاء کرد نمی دونم..
اما تو می دونی من از اینجور نامردی دیدنها چقدر آسیب می بینم،غر نزن سرم اگه که می گم امروز چقدر حرص خوردم و گریه کردم،به تو اگه نگم برای کی بگم؟ اینقدر ازم دوری که حسرت درددل کردن برام می مونه،حسرت اینکه تو بغلت گریه کنم و آروم بگیرم،می دونم گریه کردن دردی رو دوا نمی کنه.شایدم دلتنگی برای تو تحملم رو کم کرده-یا کمتر کرده- اون هفته وقتی داشتی از کابین ملاقات دور می شدی و می رفتی،داشتم نگات می کردم..یه لحظه وایستادی و با یکی حرف زدی،دلم گرفت گرفت گرفت…فکر کردم من چقدر این صحنه رو دیده ام، چقدر روزها و روزها و روزهای بی شمار دیدم که داری می ری،دیگه تمومه،دیگه آخر خطه،حسرت خوردم که داری دور می شی..تمام جزئیات سر و صورت و شکل و شمایل قد و قواره ات توی ذهنم حک میشه: “شاید آخرین بار باشه،خوب نگاش کن..”
“نرو نرو امین،هزار بار می گفتم،دلم فریاد می زد،هر غروبی که از هم جدا می شدیم،هر روزی که قرار بود تا فرداش نبینمت،هروقت،هرجا…حسرت می خوردم،…حالام حسرت می خورم. اون هفته یهو اون تصاویر اومد جلوی چشمم با خودم گفتم تا کی؟ چند سال شد…
یادته تو مرخصی که بودم یه شب بهم گفتی تو چرا اینقدر عشقت به من غمگینه؟چون هر بار که می بینمت به خودم می گم بوش کن لمسش کن، تا مدتها باید با همین خاطره زندگی کنی،حالا فکر کن ملاقات کابینی برام چه معنی می ده،گو اینکه تلالو چشمهات رو دیگه نتونستن ازم بگیرن، ولی اونم 20 دقیقه برای 7 شبانه روز نشخوار عشقی که نمی دانم این آخرین بزنگاه فرساینده رو چطور از سر رد می کنه..
گاهی به بچه هایی فکر می کنم که اون طرفن،به سعید فکر می کنم به عباس،مهدی و نسیم…اونها هم حتما گاهی به ما فکر می کنن.. چقدر دوریم از هم،فکر می کنم چرخ زمان هر کدوممون رو به یه گوشه ای پرت کرد،انگار دیروز بود که پشت میزهای پارک لاله جلسه می ذاشتیم،…بهمن 87 تو پارک،ظهر یه روز جمعه جمع شدیم تا در مورد بیانیه تحلیلی انتخابات حرف بزنیم،عباس پیش نویسش رو آورده بود،به بند نقد تحریم که رسیدیم،من گفتم من حرف دارم راجع به این،خندید و گفت می دونستم!….میلاد و نسیم هم بودن، بعدش رفتیم ناهار رو سر جمالزاده خوردیم…چقدر خوش بودیم،چقدر وقت می ذاشتیم…یک ماه نشد که عباس رو گرفتن- از کجا رسیدیم به اینجا؟
آره داشتم ازدلتنگی هام می گفتم برای تو، تو که چشم و چراغ زندگیمی، تو که به خاطرت زنده ام، نفس می کشم ، به عشق تو می خوابم،راه می رم، ورزش می کنم ، کتاب می خونم…حتی حبس می کشم. به خدا به عشق تو تاب می آرم.
چرا این آدما نمی فهمن؟!چرا این صبوری رو به گند می کشن؟چرا نمی فهمن که من چی گذاشتم اون بیرون و اومدم اینجا؟! تحسین نمی خوام- لازم هم نیست واقعاً- ولی تخریب آخه واسه چی؟!
بهشون بگو نامردا، من- والبته خیلی های دیگه – قیمت اینجا موندنمون خیلی گزافه،یه جو شرف داشته باشین لطفا!
ـــــــــــــــــــــــــــــــــ
فردا ولنتــــاینه. اینجا بچه ها با کاموا یا نخ ابریشم عروسک درست می کنن که خیلی با مزه اس، می خواستم یکی برات درست کنم با چشم های آبی و پوست گندم گون برزیلی.
ولی بلد نیستم درست کردنش رو، و لباس دوختنش رو،و مو کاشتنش رو و…باید می دادم هر تیکه رو یه نفر انجام می داد و اونوقت کادوی من نبود- اینکه اونا خودشون تصمیم بگیرن بهت کادو بدن یا نه رو من نمی دونم بخیل هم نیستم D: – به هرحال فرصت هم نیست حالا یاد بگیرمش،این روزا خیلی سرم شلوغه،هفته پیش کنفرانس جنگ جهانی اول رو داشتم،این جمعه و جمعه ی بعد هم کنفرانس دارم در مورد جنگ جهانی دوم و دارم اون کتاب ظهور و سقوط رو می جَوَم طبق اوامر حضرتعالی.
خلاصه اینکه خیلی دوستت دارم ماه و روزشم مهم نیست.
همونی بودی که می خواستم، آرزوش رو داشتم، بزرگترین معجزه ی زندگیم دیدن تو،عشق تو و ازدواجمون بود.
14فوریه مبارک
راضی ام،خوشبختم و امیدوار
بهارِ تو
24 بهمن90
ناکجاآباد –اوین
نامه ای از سر دلتنگی
دلم می خواد بدونم کجایی،چطور روزهایت می گذرند،ساعت چند از خواب بیدار میشی؟کی میرسی شرکت،چی می پوشی؟کی ها حموم میری؟حوصله داری؟هوا برات گرمه یا سرد؟اگه هوا آلودست یا غبارآلود تو احساسش می کنی؟دلم می خواد بدونم با چی میری شرکت؟دلم می خواد بدونم نور راه پله های خونمون چطوره؟یادم رفته گفته بودی سنگ های ساختمونمون چه رنگیه؟دلم می خواد بدونم کجا می خوابی؟لباسهات رو چطوری میشویی؟با کیا این مدت آشنا شدی که من نمی شناسم؟با کیا دعوا کردی که من خبر ندارم ،چی می خونی؟چی گوش میدی؟هنوزم تا سپیده صبح سر اینترنتی؟دلم می خواد حال و روزگارت رو بدونم ،می خوام بدونم از کجا خرید می کنی؟تره بارتون کجاست؟میوه میخوری اصلا؟تابستون شده ،طالبی و زردآلو و توت فرنگی و گوجه سبز و هندوانه خوردی؟خوشمزه بودند؟دوست داشتی؟دلم می خواد بدونم هنوزم اگه چای بعد از ظهرت دیر بشه سر درد میگیری؟هنوز موبایلت شارژ تموم می کنه؟هنوز فراموشش می کنی؟هنوز صبح ها سرت رو زیر شیر دستشویی میشوری؟هنوزم گاهی ماست با نون خشک می خوری؟هنوزم برای خودت یه کیف و پیراهن نو نخریده ای؟دلم می خواد بدونم وقتی به من فکر می کنی به چی فکر میکنی…دلت می خواد چی بدونی..اصلا کی ها به یاد منی؟وقتی برام خرید می کنی به چی فکر می کنی؟از گذشتمون چی یادت مونده؟حواست به سالگردهامون هست؟می دونی اول و دوم تیر 82 اولین باری بود که من اومدم مجیدیه؟ و پنجم و ششم تیر81 اولین باری بود که اصفهان رو به من نشون دادی؟
یادت هست روزهایی رو که خیابون ها رو گز می کردیم که با هم باشیم؟یادت مونده غروب های پارک ساعی رو؟یادت مونده زاو رو؟ یادت مونده اون قدیم ها که من رو می بردی دربند؟یادت مونده بار آخر با احمد رفته بودیم..بهار87؟
یادت مونده دستپختم رو؟خودم که دیگه یادم نیست..یادت هست رفتیم ریز به ریز اسباب اثاثیه مون رو خودمون خریدیم؟یادت هست سال تحویل 87 رو..یادت هست رفتیم شمال..رفتیم دریا؟احمد هم بود..یادت میاد 16 خرداد 81 رو که باهام اتمام حجت کردی و عتاب کردی که برم دنبال زندگیم؟یادته بار اولی که خرداد85 از اوین آزاد شدم؟یادت هست 18 اسفند 85 را رفتم شورای مرکزی؟..یادت هست 17 مرداد 86 روزی که غروبش آزاد شده بودم توی پاگرد راه پله خونه پدرم گفتی:یه کم دیگه صبر کن..گفتی که توی این یه ماه تازه فهمیدم که بدون تو نمی تونم زندگی کنم؟..17 اسفندمان رو یادت هست؟..هست می دانم..هفت سال و نیم پیش بود.
امین دلم برای همه چیز تنگ شده..برای همه چیز..بند بند وجودم از این دلتنگی درد می کند..خسته ام از این همه آرزوهای کوچک که خفه ام می کند..حسرت..حسرت..می دانی چیست؟می دانم که می دانی..اما نمی دانی چه حالیست که توی این قفس لعنتی مانده باشی و در عرض یکسال سه نفر را از پیش چشمت تا زیر خاک بدرقه کرده باشی!! که دو نفرشان و بخصوص این آخریشان فرشته صفتهایی بودند مثال زدنی..نمی دانی چه حالیست..کاش ندانی همدلم آغوش آرام تو را می خواهد…تا ابد.
بهار تو
18خرداد 90
اوین
نامه ای برای سالگرد ازدواج
امینم، عزیزترین، چهارمین سالگرد ازدواجمان هم رسید.
آنقدر غرق شادکامی و ناکامی ام که باور نمی کنی..بچه ها برایمان یک “جشن باشکوه” گرفتند ، مهدیه دوتا کیک درست کرد ، یکی برای تولدم، یکی هم برای سالگرد ازدواجمان، کلی هم هدیه گرفتم..همه کلی آرزوهای خوب برایمان کردند.!عروس شده بودم ماه عکست را گذاشتم روی میز و گفتیم دادماد خارج است! ..همه چیز خوب بود، بچه ها(مهدیه-عاطفه-شبنم و مریم) سنگ تمام گذاشتند، یک هفته-تقریباً یک هفته- داشتند یک عروسک خوشگل می بافتند، کلی سر به سرشان می گذاشتم، و آنها هم!
فریبا و نوشین بلوز نیم تنه بافتند..مهوش یک لباس هدیه داد..محبوبه و لادن و المیرا و نازیلا و ریحانه و ژیلا و نازنین هم هدیه دادند و بقیه هم کلی شادباش و از این حرفها!
کلا عید هم بساطمان همین بود ، خیلی خوش بودیم..خجسته طوریم همگی!!
گاه به گاه بغض هایمان می ترکد و راز نهان از پرده بیرون می افتد ولی…واقعاً نمی تونم توضیح بدم که چه وضعیه اینجا..مثلاً سر سال تحویل، بعد چند روز تدارک و همکاری بچه ها، سفره هفت سین مفصلی چیدیم، به هم هدیه دادیم، سرود خواندیم..هر گروهی دعای خودش رو کرد..رقصیدیم و بعد هم با هیاهو ناهار دسته جمعی خوردیم و مسخره بازی درآوردیم و خندیدیم.
اما درست لحظه تحویل سال که دور سفره حلقه زده بودیم و دست های هم را گرفته بودیم (فکر کن همگی بَزَک کرده و لباس های خوشگل پوشیده) یکدفعه خود به خود اشک هایمان سرازیر شد..یادم نمی آید کسی را آنروز در آغوش گرفته و بوسیده باشم که چشمهایش سرخ نبوده باشد یا به پهنای صورت اشک نریخته باشد.
یک دوگانگی از بابت ظلمی که می کشیم و نیرویی که می گذاریم تا به خود مسلط و برجا بمانیم..واقعاً قابل تحسین است، نمی دانی اینجا چند نفر مادر داریم که بچه های کوچک و نوجوانشان را آن بیرون سپرده اند و اینجا آنقدر به نظر شادند که باور نمی شود کرد که ته دلشان چه خبر است.!
من و مهدیه مسابقه نون خامه ای خوردن گذاشتیم و دقیقاً برابر شدیم..آنروز مرده بودیم از خنده و لودگی! هر روز بعد از ظهر می رفتیم مهمانی خانه یک گروه!!حالا تصور کن که مهمانی دو تخت آنطرف تر یا سه تخت اینطرفتر است!بازی..نمایش..جیغ و فریاد و هیاهو و دوباره تبریک سال نو! بعد بزرگترها خاطرات زندان می گفتند و جدی می شدیم..تلوزیون اصلاً نگاه نکردیم، برنامه هایش خیلی بد بود امسال، کلاه قرمزی هم درست ساعتی پخش می شد که ما می رفتیم عید دیدنی یا مهمان داشتیم.
کلی از روزهای عید ناهار عمومی داشتیم و با سر و صدا و هیاهو ناهار خوردیم، این روزهای آخر هم پسرها از بند ۳۵۰ برایمان ماهی و سبزی و برنج و روغن و زعفران و کلی مخلفات فرستادند و سبزی پلو با ماهی خوردیم..سیزده به در هم که ترکاندیم و کلی خوش گذشت، من هنوز هم پای چپ و بازوی راستم از آنروز درد می کند از بس که توی سر و کله هم زدیم وقت بازی..آنروز استثنائاً دو ساعت بهمان تایم دادند تا تویِ گذر پشتِ بند باشیم(چون هواخوری خیلی کوچک است و کَفَش کامل موزائیک) آن پشت یک ردیف درخت بود و می شد توی معبر دوید..اونجا دست رشته و وسطی و زوو و از این بازیها که توپ را می اندازند هوا و اسم یکی را صدا می کنند و چندتا بازی دیگر کردیم..شکل عروسک های مختلف شدیم اَدا درآوردیم و خندیدیم..بعد هم آمدیم و ناهار خوردیم.
می دانی امین، من نمی دانم آدم های بیرون چه تصوری از زندان دارند، شاید فکر می کنند ما اینجا نون خشک سَق می زنیم و مدام اشک می ریزیم و افسرده ایم.. وقتی یک جدید الورود می آید معمولاً می گوید: وضعتان زیاد هم بد نیست..خوب است، فکر نمی کردم اینطور باشد! من که شخصاً بهشان می گویم صبر کنید، سختی اینجا خیلی از جنسِ خورد و خوراک و لباس و آسایش و وسیله نیست، شاید آنقدری که ما اینجا به هر بهانه ای جشن می گیریم و دور هم هستیم آن بیرون از این خبرها نباشد، اما اینجا نداشتن های بزرگی دارد..خیلی بزرگتر از این که ظاهراً به نظر می آید، دلتنگی ها را هم اگر بگذاریم کنار-که البته نمی تواند کنار گذاشته شود- اینجا سر ریز شدن عمرت را می بینی که به خاک می ریزد و فرو می رود..بی آنکه بتوانی در محیطی طبیعی فکر و رشد کنی، تازه اگر همت کنی و کتابخوان باشی و کتاب هم از گذرگاه های تنگِ سانسور به دستت برسد، باز اندیشه ات محک نمی خورد، من گاهی می بینم که تحلیل هایمان از یک خبر معمولی چقدر متوهمانه است یا هراسمان از یک خبر دیگر چقدر بی جا بوده…یاد آن فیلم (Under Ground) می افتم، یک زندگی کامل در آن زیرزمین جریان داشت، تقریباً همه تشریفات زندگی بود، اما پسرکی که از نوزادی تا ازدواج آنجا مانده بود وقتی بیرون آمد و ماه را دید به پدرش گفت:پدر این خورشید است؟!(یا برعکس) و همین طور مبهوت مانده بود.
اینجا هدر رفتِ زندگیمان خیلی زیاد است ، حالا تو بگو با خوشی..از طرفی بر باد رفته هایمان کاملاً مقهور کننده است.
هیچوقت یادم نمی رود اولین باری که فریبا می خواست توی ملاقات حضوری با دخترش ترانه برایش فلاسک چای ببرد، دیدم هی قند می گذارد تویِ ظرف، فکر می کند..قند را برمی دارد، شکلات می گذارد..باز فکر می کند و آن را برمی دارد و خرما می گذارد! پرسیدم چه کار می کنی؟گفت یادم نیست ترانه چایش را با قند می خورد یا چیز دیگر..آخرش هم هر سه تا را برد!
جلوی فریبا به روی خودم نیاوردم، اما بعد جلوی اشک هایم را نمی توانستم بگیرم..فکر کن این دختر ۱۲ ساله بوده که مادرش را گرفته اند، حالا ۱۷ ساله است..فریبا مادر است ولی ریزه کاری های مادرانه از یادش رفته، به ستم از مخیله اش بیرون کشیده اند…یا آنهایی که بچه های دو سه ساله دارند..فکر می کنی نسرین و مریم حجم از دست داده هایشان چقدر باشد؟به چه کیفیتی؟!
راستش نه این حرف که می گویند “زندان هیچ تاثیری ندارد” حرف دقیقی است و نه آنکه می گوید “کاملا شکننده است” درست می گوید.
ما اینجا در دنیای دیگری زندگی می کنیم، خیلی دور..وقتی که برگردیم، نه ما دیگر آن آدم های سابقیم و نه شما..من از این فاصله ها می ترسم، گو اینکه می دانم برای فرد آگاه تطبیق یافتن با وضع جدید ناممکن نیست، اما تو فکر می کنی چقدر آگاهی هست؟! زندانی کاملا مستعد پروریدنِ خیال خامِ مرکز عالم امکان بودن است، گناهی هم ندارد چون در شرایط قطع ارتباط با دنیای بیرون-یا ارتباطی با خطوط مشخص شده-دنیای رنگارنگ خارج از زندان برایش به یک دنیای تک رنگ خلاصه می شود و بعد ببین که چه اتفاقاتی می افتد و چه خیالاتی که به سر نمی زند.. و جالب اینجاست که از بیرون هم همه چشم ها به زندان است!!
بس کنم، این حرف ها کلی بود، تو نگرد که مصداقش را پیدا کنی! خیلی حرف زدم برگردم به خودمان.
یادمه یه روز توی دانشکده رفته بودی پیش دکتر منطقی، نمی دونم در مورد چی بود(نشریه،انتخابات انجمن یا چیز دیگه) باهاش حرف بزنی، من پشتِ در بودم و از لای در میدیدمت، یه جا گفتی که ما دیگه بچه نیستیم آقای دکتر، ۸-۲۷ سالمونه! فکر کنم اون تاثیری رو که می خواستی این حرف روی دکتر منطقی بذاره روی من گذاشت! دلم ریخت:بیست و هفت هشت سال؟چقدر بزرگه!من چقدر کوچیکم!دیدی داره پیر میشه و ما به هم نرسیدیم!..در عین حال خوشم میومد که بزرگ تر بودی، اصلا یکی از چیزایی که عاشقت شدم همین بود.
نه حالا جدی، امین ۳۱ سالم شد..و چهارمین سالگرد ازدواجمون…یه جوریه ، نه؟!!
” فراقِ یار نه آن می کند که بتوان گفت ”
نمی توان گفت…واقعاً نمی توان گفت…چیزی نمی گویم.
بهارِ تو
شانزدهم فروردین ۱۳۹۱
اوین