کارن پیم از شرکت «تئاتر نردبان سرخ»، سالها برای آوردن تئاتر به متن جامعه تلاش کرده تا از این راه، صدای افرادی که کمتر داستان زندگیشان را در فرهنگ غالب میبینند، به گوش همه برساند.
او میگوید: «بسیاری از داستانهایی که میبینیم داستانهای کلیشهای هستند. من تئاتر را به مثابه راهی میبینم برای آوردن داستانِ حاشیهنشینان به متن جامعه تا آگاهی مردم نسبت به آنچه در جامعهی ما و دیگر نقاط دنیا در حال وقوع است، افزایش یابد. روایتی که بیشتر افراد آنرا به اشتراک نمیگذارند.»
آنچه در ادامه میخوانید داستان او است از زمانی که در بنیادی دولتی برای دختران در سانتیاگو (شیلی) کار میکرد. درآنجا از کودکان نوپا تا دختران حدودا هجده ساله حضور داشتند.
این بنیاد، اندوهبار ترین محیطی بود که میتوانید تصور کنید. فکر کنید یک رژیم سرکوبگر بخواهد محلی بهوجود آورد! این بنیاد دقیقا چنین فضایی داشت. در آنجا افراد با لباس نظامی کار میکردند. مسخره بود. آنها برای کارگاهمان فضایی جهت دیدار با دختران در اختیارمان گذاشتند. فضایی با یک لامپ بدون حباب در وسط سقف، پردههایی پاره، کابینتهاییها شکسته و شیشههایی خرد شده… مرطوب، سرد و تاریک. یک شرایط وحشتناک.
برای کارگاه زمانبندی انتخاب کردیم – زمانهایی را درخواست کردیم که برای دختران و بنیاد مناسب باشد. آنها به نیازهای دختران فکر نمیکردند، تنها نظر ادارهکنندگان برایشان ملاک بود. بازهای زمانی به ما دادند که همان زمان صرف غذا بود. اما همهی دختران ترجیح میدانند در موقعیتی باشند که برای چند ساعت از خلاقیت خود استفاده کنند، تا اینکه غذا بخورند. بیشتر دوست داشتند کسی یک تکه نان برایشان بیاورد بهجای اینکه دست از کار بکشند و بروند سراغ غذا خوردن. اولویتشان این بود که بمانند و بیافرینند.
فضایی که آنها به ما داده بودند آنقدر افتضاح بود که یک روز تصمیم گرفتیم برویم بیرون و در حیاط کار کنیم. همهی دخترها با ما آمدند. همهی وسایل شخصی را همان جا گذاشتیم. وقتی برگشتیم فهمیدم که پولهایم دزدیده شده است. چیزی به کارمندان نگفتم چون نمی خواستم دختران را به دردسر بیندازم. تا حد زیادی مطمئن بودم کار دخترها نبوده. تنها کارمندان به ساختمان دسترسی داشتند.
اما یکی از کارمندان از دور شنید که ما داریم در مورد سرقت صحبت میکنیم. او داخل اتاق ها رفت و دخترها را مجبور کرد دنبال پولها بگردند. با عریان کردن دختران، به ناخشنودترین وضع ممکن به جستجو پرداختند. اشک در چشمان دختران حلقه زده بود. حس بسیار بدی داشتم. همهی ما حس خیلی بدی داشتیم.
یکی از دختران که سن بیشتر داشت به ما گفت:«این اتفاق همیشه میافتد. شما فقط بهانهای برای این اتفاق بودید… آنها به خاطر آنچه اتفاق افتاده گریه نمیکنند… به خاطر این گریه میکنند که ممکن است شما دیگر اینجا نیایید.»
این بزرگترین نگرانی آنها بود، نه تحقیری که شده بودند، اینکه ما باز هم اینجا بر میگردیم یا نه. برایشان بسیار با اهمیت بود که بدانند کسی برمیگردد تا به داستانهایشان گوش دهد و به آنها اجازه دهد هنری خلق کنند که درباره ی زندگی و تجربیات خودشان است. آنها همه چیز را تحمل میکردند تا مطمئن شوند چنین اتفاقی خواهد افتاد… آنها از بیحرمتیای که برایشان عادی شده بود چشم پوشی میکردند. میخواستند مطمئن شوند که فرصت آفرینش خواهند داشت.